کد مطلب:151489 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:241

نامه ی امام به معاویه
امام - علیه السلام - پاسخ به این نامه را، به عنوان فرصتی برای روانه ساختن خدنگهای پریشانگر به سوی معاویه، مغتنم شمرد، تا اعتماد معاویه به برنامه های پلیدش از میان برود و میوه ی درخت كوششهای گسترده ای كه در درازنای سالهای حكومتش نشانده بود، بر او ناگوار گردد؛ بداند كه امام - علیه السلام - برغم خاموشی تلخ این دوران، در كمین او و نقشه هایش بوده و كنشها و رفتارهای سبكسرانه ی او را زیر نظر داشته است و - هرچند هیچگاه چنین فرصتی فراهم نشد - انتظار می كشیده


تا آنگاه كه فرصت به دست آید و امكانات برایش فراهم شود، بر او بتازد.

پاسخ امام به آن تهدید، آذرخشی بود كه بر معاویه فرود آمد؛ چنان كه نگرانی اش را از این پاسخ پوشیده نداشت و سخنی كوتاه بر زبان راند كه از همه ی بیمهای او آگهی می داد؛ گفت:

[ص 198] با برانگیختن اباعبدالله، یك شیر را برانگیختیم. [1] .

راویان، خبر این جواب را دهان به دهان نقل نموده و بسیاری به شدت محتوای آن اعتراف كرده اند.

بلاذری گفته: حسین نامه ای تند به او نوشت كه در آن، آنچه را معاویه مرتكب شده برمی شمارد... و به او می گوید: تو از آنگاه كه آفریده شدی، شفیته ی بدسگالی در حق صالحان بودی؛ پس هر بدسگالی كه می توانی در حق من بكن.

و پایان نامه هم این است: «والسلام علی من اتبع الهدی» (یعنی: درود بر كسی كه پیرو هدایت گردید!)

معاویه از شدت ناراحتی و نگرانی، از آنچه حسین - علیه السلام - به او نوشته بود، به مردم شكایت می كرد. [2] .

باری، سارقان فرهنگ و خائنان به تاریخ، هرچه می توانستند به كار بردند تا آنچه را در این نامه هست، مختصر سازند و جز پاره ای از آن را به میان نیاورند.

ازین رو می بینیم روایت ابن عساكر به همین گفتار منحصر است كه:

[ص 198] حسین به او نوشت: نامه ات به من رسید. من به چیزی جز آنچه درباره ی من به گوش تو رسیده سزاوارم؛ و هیچكس جز خداوند به نیكوئیها راه نمی نماید؛ نه در صدد جنگ با تو برآمده ام و نه مخالفت؛ و گمان نمی كنم نزد خداوند در ترك جهاد با تو عذری داشته باشم، و هیچ فتنه ای را بزرگ تر از ولایت تو بر امر این امت نمی دانم. [3] .


حدیث در گزارش ابن عساكر در حالی پایان می گیرد كه فقرات مهمی از نامه ناگفته مانده و این قطعه ی كوتاه نیز مفهوم آنها را نمی رساند.

برای آنكه این قطعه در چارچوب مناسبش جای گیرد، شایسته آن دیدیم كه جواب را به طور كامل، از گزارش تاریخنگار دیرینه روز، بلاذری [4] ، در انساب الاشراف، نقل كنیم. [5] بلاذری گوید:

حسین به او نوشت:

نامه ات به من رسید. گفته بودی از من خبرهائی به تو رسیده كه خوش نمی داری و اگر راست باشد با من بر سر آن آرام نخواهی گرفت.

هرگز كسی جز خداوند به سوی نیكوئیها راه نمی نماید و در راه آن راست و استوار نمی دارد.

اما آن سخنها كه به تو رسانیده اند، همانا برافراشته ی چاپلوسان و سخن چینان و كسانی است كه میان جمع تفرقه می افكنند.

من نمی خوام با تو جنگ كنم یا مخالفت نمایم، و به خدا سوگند كه این كار را وانهاده ام؛ هرچند در وانهادنش از خداوند بیمناكم و گمان نمی كنم خداوند از من خشنود باشد كه محاكمه ی تو را به او واگذارم و بی آنكه در باب ترك مواجه با تو و یاران بیدادگر


ملحدت، یعنی حزب ظالمان و اولیای شیاطین، عذر موجهی داشته باشم، معذورم دارد.

آیا تو نبودی كه حجر بن عدی و یاران نمازگزار عبادت پیشه اش را - كه ستم را ناپسند می داشتند و بدعت را نابرتافتنی می شمردند و از هیچ سرزنشی در راه خدا بیم نداشتند -، پس از آنكه با پیمانها و سوگندان سخت امان دادی، به ستم و دشمنی بكشتی؟

آیا تو نبودی كه عمرو بن حمق، یار رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم -، را - كه عبادت او را فرسوده و زردروی و نحیفش ساخته بود - كشتی؛ نخست او را امان دادی و عهدها و میثاقی الهی با او بستی كه اگر با بزهای كوهی [6] بسته بودی و آن را فهمیده بودند، از ستیغ كوهها به سوی تو فرود می آمدند؛ آنگاه از روی گستاخی بر خدای - عزوجل - و بی اعتنائی به آن عهد، او را به قتل آوردی.؟! [7] .

آیا تو نبودی كه زیاد بن سمیه را كه بر فراش عبید، عبد ثقیف، زاده شده بود منسوب به خود دانستی و فرزند پدرت خواندی، در حالی كه رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - فرموده بود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» [8] ؛ پس سنت رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم -


را وانهادی و بعمد با امر او مخالفت كردی و بی آنكه از هدایت الهی پیروی كنی، تكذیبگرانه به دلخواه خویش رفتار كردی؛ سپس وی را حاكم عراقین [9] نمودی و او دستان مسلمانان ببرید، و چشمانشان بدر آورد و ایشان را بر شاخه های نخل بیاویخت؟

پنداری كه نه تو از این امتی و نه این امت از تو؟! و رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - فرموده است: «هركس نسبی را كه از گروهی نیست به ایشان ببندد، ملعون است».

آیا تو آن نیستی كه زیاد بن سمیه درباره ی حضرمیان [10] به تو نوشت كه ایشان بر كیش علی اند و تو به او نوشتی: «هركه را بر كیش و نظر علی باشد، بكش»، و او ایشان را بكشت و به دستور تو چنان عقوبت كرد كه عبرت دیگران شوند؟!

كیش علی، كیش محمد - صلی الله علیه و آله و سلم - است كه بر سر آن با پدر تو می جنگید و تنها انتساب به این كیش، تو را به این مقام رسانیده است. و اگر اینها نبود، بزرگ ترین شرف تو، همانا به رنج افتادن


در دو كوچ تابستانی و زمستانی [11] در طلب باده بود!

گفته ای كه: «به جان و دین خویش و امت بیندیش و بپرهیز از این كه در این امت تفرقه بیفكنی و مردمان را به فتنه بازگردانی».

[من فتنه ای بزرگ تر از ولایت تو بر امر این امت نمی شناسم] [12] و برای خودم و دینم چیزی را برتر از جهاد با تو نمی دانم؛ كه اگر بدان دست یازم، مایه ی تقرب به پروردگارم است، و اگر واگذارمش، گناهی است كه از خدا می خواهم در شمار كوتاهی های فراوانم آن را بیامرزد؛ و از خداوند طلب می كنم مرا موفق بدارد تا در كارهایم به راه راست روم.

در زمره ی سخنانت گفته ای كه اگر تو را منكر شوم، مرا منكر می شوی، و اگر درحق تو بدسگالی كنم، بدسگال من می گردی.

[تو از آنگاه كه آفریده شدی، آیا اندیشه ای جز بدسگالی در حق صالحان داشتی؟! پس هر بدسگالی كه می توانی در حق من بكن] [13] چه، من امید دارم كه بدسگالی تو مرا زیان نرساند، و بیش از هركس به تو زیان رساند؛ زیرا تو با بدسگالی ات دشمنت را بیدار و خودت را نابود می سازی؛ مانند رفتارت با آنان كه پس از صلح و سوگندان و عهد و پیمان، ایشان را كشتی و چنان عقوبت كردی كه عبرت دیگران شوند؛ ایشان را بی آنكه كسی را كشته باشند، تنها از آن رو كشتی كه فضل ما را یاد می كردند و حق ما را به آنچه تو بدان شرف و آوازه یافته ای، بزرگ می داشتند. تو از كاری ترسیدی كه شاید اگر ایشان را نمی كشتی پیش از آنكه آن را انجام دهند، خود می مردی یا پیش از


آنكه كارشان بدانجا رسد، خود می مردند! پس - ای معاویه - آماده ی قصاص باش و یقین بدان كه حساب در كارست.

بدان خدای را كتابی است كه هیچ خرد و كلانی را فرونمی گذارد و همه را برمی شمارد [14] ؛ و خداوند فراموش نمی كند كه تو بنابر بدگمانی به مؤاخذه دست یازیدی و، اولیای او را به شبهه و تهمت بكشتی [، ایشان را از دارالهجرة [15] به سرزمین غربت و وحشت تبعید كردی] [16] ؛ و مردمان را به بیعت با پسرت واداشتی: نوجوانی بی خرد كه باده می نوشد و با سگان بازی می كند.

جز این نمی بینم كه خودت را زیان رسانیده ای، دینت را تباه كرده ای، در امانت خیانت نموده ای، زیردستان خود را فریب داده ای، [سخن بی خرد نادان را شنیده ای و خداترس پرهیزكار و بردبار را بیمناك ساخته ای] [17] ، و جایگاه خود را در دوزخ برگزیده ای؛ پس هلاك باد گروه ستمكاران را!

و درود بر كسی كه پیرو هدایت گردید! [18] .

این برخورد امام حسین - علیه السلام - در پاسخ به معاویه، او را پریشان و غافلگیر ساخت: معاویه واپسین ایام حیات را می گذراند، همه ی تلاشش را به كار بسته و اینك آماده است میوه های آن را برچیند، كه با «شیره»ی از بنی هاشم روبه رو می گردد كه در روی او می خروشد و او را بخاطر زشتكاریهایش به مؤاخذه می گیرد؛


زشتكاریهائی كه یكی از آنها برای رسوا ساختن او پیش چشم همه ی مردم بسنده است؛ اینجاست كه معاویه می گوید: «با برانگیختن اباعبدالله، یك شیر را برانگیختیم».

حسین - علیه السلام - با اتخاذ این موضع در برابر معاویه، سنگی در مسیر اقدامات وی افكند كه سیر این اقدامات را با اشكال مواجه ساخت و ثمردهی سریعشان را متوقف كرد. ازین رو معاویه از نو به اندیشه و طرح نقشه پرداخت، اما كبر سن یاری اش نكرد و اجل مهلتش نداد؛ هرچند كه در خلال وصایا به فرزندش، صفحه ای درباره ی حسین - علیه السلام -، برای آینده گشود.

و اما امام حسین - علیه السلام - دست به كار حركتی جهادی شده بود كه درهم كوفتن همه ی دستاوردهای معاویه را در پی داشت؛ در جنبشی كه حتی هفت ماه به طول نینجامید و از نیمه ی رجب سال 60 - هنگامی كه معاویه جان سپرد - آغاز شد، و در روز عاشوراء، دهم محرم سال 60، خاتمه یافت؛ در این زمان - ماجرای كربلا» و مصائب و اندوههای آن، و احیای دوباره ی اسلام در پی این واقعه، رخ داد؛ تا جائی كه اسلام، پس از آنكه «محمدی الوجود» بود، «حسینی البقاء» شد، و فرموده ی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم -، یعنی «حسین از منست و من از حسینم» را، تصدیق كرد.



[1] مختصر تاريخ دمشق ابن منظور (137 / 7).

[2] انساب الاشراف (154 - 153 / 3).

[3] مختصر تاريخ دمشق ابن منظور (137 / 7).

[4] بلاذري (احمد بن يحيي) در سنجش با شماري از ديگر تاريخنگاران و محدثان به روزگار اين رخدادها بس نزديك تر است. وي كه به سال 279 ه. ق در گذشته، بيشتر عمرش را در بغداد و اطراف آن گذرانيده است. فتوح البلدان و انساب الاشراف دو تاليف تاريخي مهم اوست كه برجاست. نگر: دائرة المعارف فارسي (مصاحب)، 438 / 1.

[5] علامه شيخ محمد باقر محمودي متن كامل جواب را از انساب الاشراف (در سرگذشت معاويه) نقل كرده است و مجموعه اي كلان از مصادر آن را از مامنامه هاي تايخ و حديث ياد نموده، كه از آن جمله است: الاخبار الطوال دينوري (ص 224) و الامامة والسياسة ابن قتيبه (ص 131) و رجال كشي (سرگذشت عمرو بن حمق) و الاحتجاج طبرسي (ص 297)؛ و اينان غير از كساني اند كه پاره اي از آن را روايت كرده اند. رجوع كنيد به: هامش تاريخ دمشق (ترجمة الامام الحسين عليه السلام ص 198) و هامش انساب الاشراف (ترجمة الامام الحسين عليه السلام 153 / 3)، هر دو به تحقيق علامه ي محمودي - ادام الله بقاءه.

[6] آنچه در متن آمده، واژه ي «العصم» است. مفرد آن «الاعصم» بر «آهو و بز كوهي كه دست و پايش سپيد بود» (دستور الاخوان، ص 53) اطلاق مي گردد و همچنين بر پرنده اي كه دو بالش سپيد باشد و... (نگر: فرهنگهاي عربي به عربي و عربي به فارسي).

در نقل كشي سخن از «طائر» است (نگر: معادن الحكمة، 35 / 2)؛ و لذا شايد بهتر بود بجاي «بزهاي كوهي»، «پرندگان سپيدبال» مي نوشتيم. العلم عندالله.

[7] عبارت ميان قلاب در روايت بلاذري نيامده است و ما آن را از الاحتجاج طبرسي برگرفته ايم.

[8] در ترجمه ي آن گفته اند: «فرزند از آن صاحب فراش است و زاني را سنگست (يعني جهت رجم)» (تجارب السلف، هندوشاه نخجواني، تصحيح عباس اقبال آشتياني، چ طهوري، ص 61).

اين حديث را جور ديگري نيز معني كرده و گفته اند كه «للعاهر الحجر» يعني زناكار را حظ و بهره اي از ولد نيست و به اصطلاح چيزي دست او را نمي گيرد. عين عبارت غاية المامول اين است: «للعاهر اي الزاني الحجر اي الخيبة فلاشي ء له، و العرب تقول في ذلك: له الحجر و بفيه التراب اي لا شي ء له.» (التاج الجامع للاصول، 350 /2).

سيد رضي - رضي الله عنه و ارضاه - در كتاب مستطاب المجازات النبوية (تصحيح هوشمند، صص 142 - 140) هر دو معنا را ياد كرده و بتاكيد همين معناي اخير را متن اسب و قابل اعتماد دانسته و نشان داده است معنا كردن اين حديث به طرز نخست، آن را از طريق فصاحت دور مي كند و تكلف نيز در پي مي آورد. مزيد آگاهي را، به المجازات النبوية رجوع فرمائيد.

[9] «عراقين» (دو عراق) در روزگاران دور بر بصره و كوفه اطلاق مي شده است و بعدها عراق (عراق عرب) و ناحيه ي جبال (عراق عجم) را بدين عنوان خوانده اند (نگر: دائرة المعارف فارسي (مصاحب)، ص 1702).

معاويه ولايت بصره و كوفه را به زياد داده بود (نگر: ص 1196).

[10] منسوب به «حضرموت» را «حضرمي» گويند.

دوست ارجمند ما، استاد جعفريان، در متن نامه، «حضرميين» (مثني) خوانده و ناظر به دو حضرمي خاص دانسته است: مسلم بن زيمر و عبدالله بن نجي.

نگر: حيات فكري و سياسي امامان شيعه عليهم السلام، چ: 4، ص 176.

[11] مراد همان دو كوچ است كه خداوند در قرآن كريم در سوره ي قريش ياد فرموده.

[12] عبارت درون قلاب، در بلاذري نيامده و تنها در ابن عساكر و الاحتجاج آمده است.

[13] كلمات درون قلاب در بلاذري - در سرگذشت معاويه - نيامده است، ليك آن را در قطعه اي كه در سرگذشت امام حسين عليه السلام - نقل كرده و نقل آن پيشتر ياد شد، آورده است. بدانجا بنگريد.

[14] نگرنده است به: س 18 ي 49.

[15] مراد از «دارالهجرة» هر مكاني مي تواند بود كه به آن هجرت كنند و به طور خاص بر «مدينة النبي (صلي الله عليه و آله)» اطلاق مي تواند شد.

[16] از الاحتجاج است و بلاذري آن را ياد نكرده است.

[17] آنچه درون قلاب آمده، از الاحتجاج است.

[18] ختم نامه بدين عبارت (: «والسلام علي من اتبع الهدي»)، خالي از اشارتي نيست. مفهوم آن اين است كه هركه پيرو هدايت نباشد (مانند معاويه)، درودي هم بر وي فرستاده نمي شود.

سنج: مكاتيب الرسول صلي الله عليه و آله، 324 / 2 و 393 و 394 و 423 و...

در قرآن كريم (س 20 ي 47) نيز اين سخن در مخاطبت با فرعون آمده است.